داریوش مهرجویی دستدرگردنِ خسرو شکیبایی. عکسِ جمشید بایرامی که اولینبار است منتشر میشود. امروز جمشید را دیدم… بهتزده چای خوردیم در کافهی ثالث. و عکس نشانام میداد. عکس. عکس. و این عکس که موقعِ فیلمبرداری «دختردایی گمشده» در کیش برداشته. نگاه کنیدشان. در منتهای رفاقت. شکیباییِ شولاپوش و مهرجویی جینپوش. پشت به دوربین، روبهدریا، سر در گریبانِ هم فروبُرده. آسمان و دریا آن دور به هم رسیدهاند و عکاس چه درخشان این درهمتنیدهگی را ثبت کرده. نگاهشان کنیم. تاریخِ سینمایمان را که پشت به دوربین ایستادهاند و هیچکس نمیداند چه میگویند در گوش هم. عکسها زمان را منصرف میکنند از روان شدن و برای همین گاه التیامبخشاند و گاه سوزانندهی زخمهای تازه. اگر در شرایط دیگری بود از توان بابرامی در قاببندی و استفاده از خطوط میگفتم اما حالا فقط نگاه میکنم به زخمی که مقابلِ ما گشوده شده. به داستانِ دو رفیق که چنین همدلانه کنار هم ایستادهاند. و دستِ داریوش. دستی که خسرو را در آغوش کشیده است. همان دستی که سالها ما را در آغوش کشید و حالا هنوز در خاک نرفته، بیرون مانده. ما خونخواهِ او هستیم. ما خواهانِ نورِ تمام هستیم بر این خونِ مطلق. این قتل نمیگذرد. این خون نشت کرده از صبح در جان میلیونها انسان. امروز بسیار راه رفتم. همه جا صحبت از «شبِ هول» بود. از «سَر». شهر سنگین و دمکرده تمام اضطراب را به جان میریخت و کوچهها «تاریک»تر از همیشه بودند. هر آشنایی را که میدیدی یا میشنیدی از «شب» میگفت، از هول، از سناریوهایی که دهانبهدهان و گوشبهگوش میچرخید. تشنهی دانستن هستیم چه سوگ بعد این معرفت آغاز میشود و حالا فقط درد است و سوال و خودخوری و هراس.
تاریخ هم نمیتواند از این مسلخ بهراحتی عبور کند چه این اتفاق نیست که انهدام است. هیچ شعار و آرمانی نمیتواند «نور» بتاباند جز حقیقت. جز دادخواهی که یک ملت مدعیالعموم داریوش و وحیده هستند… ملتی که سوگآشناست نیز غافلگیر این نخبهکُشی مانده. انگار وارد مرحلهی تازهای شدهایم از فقدان و تابآوردن…
کاش داریوش در عکس جمشید بایرامی سر بچرخاند و بگوید چه بر او گذشته. اما عکسها افسردهاند. ما شاهد طرد مرد و زنی از تنشان بودیم که در امنیتِ خود میخواستند شام بخورند. ما خونی را تصور میکنیم که درنهایتِ سقاوت پرانده و اخراج شده از داریوش و وحیده. و برای همین «ما تا صبح بیداریم»….
نگاهشان کنید. هیچ بدنی در این عکس دیگر زنده نیست. اما ما از یادشان نمیکاهیم تا تکلیفِ این خون روشن شود که این زخم بند نمیآید…
عکس: جمشید بایرامی